گوزنی را گویند از چشمه روشنی آب میآشامید و سراپای خود را در آب میدید. از شاخ بلندش مسرور ، از پاهای باریکش منفور بود و در عالم هوس و آرزو میگفت: ای کاش ساقهای وقیح من مثل شاخهای ملیح من بودی تا در زیبایی و رعنایی دعوی یکتایی مینمودم. سرگرم این خیالات واهیه بود که غفلتاً صیادی شیاد با تازی از بند آزاد، از دور نمایان شد که به جانب او شتابان میآمدند. گوزن از هول جان و صیاد به هوای نان و تازی خدمت به دیگران، در آن بیابان بیپایان میدویدند. گوزن به چالاکی دست و پای جان را رهانید و تازی خود را به او نرسانید. صیاد مایوس ماند. گوزن پس از طی مسافت، ایمن از آفت و مخافتی، داخل اشجار انبوه درهم شد و شاخ بلندش در شاخهها سخت و محکم گردید! صیاد و تازی از عقب به او رسیدند و او را گرفتار نموده سرش را برید و معلوم شد که پاهای زشت نامرغوبش سبب نجات و حیات و شاخهای مطلوبش باعث هلاک و ممات او بود.
بنابراین ممکن است آنچه خوش نمیداریم برای ما خوب باشد و آنچه را هم بد میدانیم برای ما خوب باشد.